معنی کلمه قطر در لغت نامه دهخدا
قطر. [ ق َ ] ( ع اِ ) باران. || آنچه بچکد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
قطر.[ ق ِ ] ( ع اِ ) مس ، یا مس گداخته ، یا نوعی از مس. || نوعی از چادر و جامه که آن را قطریة خوانند. || مال. گویند: بذرت قطر ابی ؛ یعنی خوردم مال پدر خود را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
قطر. [ ق ُ ] ( ع اِ ) کرانه. ( منتهی الارب ). ناحیه و جانب. ج ، اقطار. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || اَگَر ( اَکَر ) که از وی بخور سازند. ( منتهی الارب ). العود الذی یتبخر به. ( اقرب الموارد ). گویند: وجدت ریح القطر. ( اقرب الموارد ). رجوع به قُطُر شود. || اقلیم. ( اقرب الموارد ): قطر شام و نحو آن ؛ اقلیمی است که در آن واقع است. ( اقرب الموارد ).
- قطر دائره ؛ خطی باشد مستقیم که بر مرکز دائره گذر کند و از دو جهت به محیط رسد و به ضرورت این قطر دایره را به دو نیم کند راست ، پس نیمی از دائره شکلی باشد که یک نیمه از محیط و قطر به وی محیط باشند. ( جهان دانش ص 8 ).
- قطر ظل ( اصطلاح ریاضی ) ؛ از خطوط مثلثاتی و برابر است با عکس کسینوس یا
جیب تمام یا نسبت OM بر روی OP و مقدار آن برابر است با طول OT درصورتی که زاویه کوچکتر از 90 درجه باشد یعنی برابر خطی است که مبداء آن نقطه O و منتهای آن محل برخورد این خط با محور ظل میباشد.
در تاریخ ریاضیات آمده است که در اواخر قرن دهم م. ابوالوفاءاز روی سایه میله افقی به تعریف ظل نائل شده و قطر ظل که معمولاً به کپرنیک نسبت داده شده است و هم چنین دستور بسط: ( جیب مجموع و یا تفاضل دو زاویه ) نیز از اوست. ابوالوفای بوزجانی مذکور ( 940-998 م. ) از بزرگترین ریاضیون و منجمین قدیم است و بسیاری از علمای این فن در مصنفات خود او را به بزرگی یاد نموده به اقوالش استناد کرده اند، چنانکه گفتیم ابوالوفا واضع ظل و قطر ظل و قطر ظل تمام و کاشف شکل ظلی است.