معنی کلمه قطب در لغت نامه دهخدا
قطب. [ق َ ] ( ع مص ) آژنگ افکندن میان دو ابروی و ترش کردن روی. رجوع به قُطوب شود. || بریدن و فراهم آوردن. فراهم آمدن و مجتمع گشتن. گویند: قطب القوم. || آمیختن. || به خشم آوردن. || پر گردانیدن. || در هم افکندن گوشه جوال را و دوتاه ساختن و گرد کردن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): قطب الجوالق. ( اقرب الموارد ).
قطب. [ ق ُ ] ( ع اِ )تیزی پیکان. ( لسان العرب ). || مهتر و سردار قوم که مدار کار بر وی باشد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). سپهسالار. ( منتهی الارب ). صاحب الجیش. ( اقرب الموارد ). || ستونه آهنی آسیا. ( منتهی الارب ). آهنی است که بر گرد آن سنگ بالا گردد. گویند: دارت الرحی علی قطبها و الارحاء علی اقطابها. ( اقرب الموارد ). قطب رحی الحرب. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || قوام چیزی و مدار آن. || شیخ یگانه. لقب آن ولی که انتظام ملکی یا شهری در عالم معنوی به حکم الهی در قبضه اقتدار او مفوض باشد. ( آنندراج ). ج ، اقطاب ، قُطوب ، قِطَبة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || گیاهی است خارآگین که سه خار دارد مانند خسک که به آن خار سه پهلو نیز گویند،و ابوحنیفه گوید: قطب مانند ریسمانی بر روی زمین کشیده میشود و گلی زرد دارد و در آن هنگام که درو شود و خشک گردد خاری دارد و مردم به دشواری میتوانند بر آن پای گذارند زیرا مثل سنگ ریزه به پای میچسبد. ( لسان العرب ). || ( اصطلاح فیزیک ) دو انتهای هر جسم الکتریسیته دار را قطب گویند که قطبین آهن ربا و قطبین پیل در آن ثابت و در جریان متناوب یعنی جریانی که شدت و سوی الکتریسیته در آن با زمان تغییر میکند قطب در حال تغییر است. || ( اصطلاح هیأت ) قطب آسمان ، محل برخورد محور عالم است با کره سماوی ، وستاره قطبی را نیز از آن جهت قطبی گویند که این ستاره در حوالی قطب شمال کره سماوی قرار دارد، و البته روزی تغییر خواهد کرد، چنانکه همین اکنون بر روی نقطه قطبی قرار ندارد. || ( اصطلاح هندسه ) یکی یا هر دو انتهای محوری که کره در حول آن می چرخد، به طور کلی. || رأس هر عرقچین کروی را قطب گویند و قطب مرسوم در کره کنار قطر عمود بر این دائره است که کره را قطع میکند و از این جهت دائره مرسوم در سطح کره دو قطب دارد. و قطب و قطبی در دائره و کره و مخروط در هندسه قابل بحث است. برای تبیین این مطلب مناسب است که ابتداءقطب و قطبی را در دایره و سپس در کره تعریف کنیم.