معنی کلمه قصي در لغت نامه دهخدا
قصی. [ ق َ صی ی ] ( ع ص ) دورشونده. ج ، اقصاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
قصی. [ ] ( ع اِ ) آلت جنگ دریائی. ( تاریخ تمدن جرجی زیدان 1:161 ).
قصی. [ ق ُ صی ی ] ( اِخ ) ابن کلاب بن مره. اصل هفتم قریش است.وی در میان قریش مردی بزرگ بود. آنان را پس از پریشانی فراهم آورد. شاعر در این باره گوید :
ابوکم قصی حین یدعی مجمعاً
بِه ِ جمع اﷲ القبایل من نهر.
او کلیدهای کعبه را از خزاعه گرفت. از وی دو قبیله منشعب شدند. قبیله نخست قبیله بنوعبدالدار و قبیله دوم قبیله بنوعبدالعزی. ( صبح الاعشی ج 1 ص 355 ). نام وی زید یا مجمعاست. ( منتهی الارب ) :
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.منوچهری.