معنی کلمه قصه در لغت نامه دهخدا
زاهدا با من بپیماقصه پیمان که من
از پی پیمانه ای صد عهد و پیمان بشکنم.سلمان ( از آنندراج ).نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به گریه های غریبانه قصه پردازم.حافظ.قصه درد تو بر اهل جنون میریزم
عشق میگویم و خون بر سر خون میریزم.ملا شانی تکلو ( ازآنندراج ).به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چنین رایت افراشتند.نظامی ( از آنندراج ).بخندید صراف آزادمرد
وزآمیزش زر بدو قصه کرد.نظامی ( از آنندراج ).کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.نظامی.کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصه گدای دهد.میرخسرو ( از آنندراج ).ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.نظامی.
قصة. [ ق ُص ْ ص َ ] ( ع اِ ) موی پیشانی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ج ، قُصَص ، قِصاص. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
قصة. [ ق َص ْ ص َ ] ( ع اِ ) گچ. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). جصة. ( اقرب الموارد ). و این لغت مردم مجانه است. ( اقرب الموارد ). در حدیث آمده است : الحائض لاتغتسل حتی تری القصة البیضاء؛ ای حتی تخرج الخرقة التی تختشی بها کأنها قصة لایخالطها صفرة. ( منتهی الارب ). ج ، قِصاص. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).