معنی کلمه قصری در لغت نامه دهخدا
قصری. [ ق ِ را ] ( ع اِ ) آنچه باقی بماند در غربال بعدِ بیختن. || اسپست که به نخستین کوفتن برآید. || پوست بالای دانه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قُصْری ̍ شود.
قصری.[ ق َ ص َ را ] ( ع اِ ) نوعی از افعی. ( اقرب الموارد ).نوعی از اژدر. ( منتهی الارب ). رجوع به قَصری ̍ شود.
قصری. [ ق ُ را ] ( ع اِ ) قِصْری ̍ است در همه معانی آن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قِصْری ̍ شود. || نوعی از اژدر. ( منتهی الارب ). ضرب من الافاعی. ( اقرب الموارد ). || آخرالامر. ( اقرب الموارد ). || کوتاه ترین استخوان پهلو، یا استخوان پهلو نزدیک تهیگاه یا نزدیک چنبر گردن. ( منتهی الارب ). هما قصریان. ( منتهی الارب ).
قصری. [ ق َ ری ی ] ( ع ص ) خاص. در برابر عُمّی به معنی عام. ( اقرب الموارد ).
قصری. [ ق َ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قصر عبدالجبار در نیشابور، و دانشمندانی بدان منسوبند. ( لباب الانساب ). || نسبت است به قصراللصوص که بدان کِنْگَوَرنیز گویند و نزدیک استرآباد واقع است. ( از لباب الانساب ). || نسبت است به قصر، و آن موضعی است بر ساحل دریای شام و بدان دانشمندانی منسوبند. ( لباب الانساب ). رجوع به قصری ( عبداﷲ... ) شود. || نسبت است به قصر ابن هبیره حاکم عراق در دوران امویان. به این قصر گروهی از محدثان منسوبند. ( لباب الانساب ). || نسبت است به قصر رافعبن لیث در سمرقند. ( لباب الانساب ). || نسبت است به ابوالقاسم عبیداﷲبن محمد احمدبن عبداﷲبن ابوالقصر سجستانی.وی به سال 432 هَ. ق. وفات یافت. ( لباب الانساب ).
قصری. [ ق َ ] ( اِخ ) احمدبن محمد. از محدثانی است که به قصر ابن هبیره منسوب است. ( لباب الانساب ).
قصری. [ ق َ ] ( اِخ ) رافعبن عبداﷲ، مکنی به ابویوسف. از محدثان است. وی از یوسف بن موسی مرورودی در قصر احنف حدیث شنیده. ( معجم البلدان ).
قصری. [ ق َ ] ( اِخ ) عبدالخالق بن محمدبن مبارک هاشمی کوفی. از محدثان است. وی به سال 513 هَ. ق. متولد شد و قاضی عمربن علی قرشی از اوحدیث شنید. وفات او به سال 589 هَ. ق. در بغداد اتفاق افتاد و در باب الازج مدفون گشت. ( معجم البلدان ).
قصری. [ ق َ ] ( اِخ ) عبدالعزیزبن بدرولاشجردی. قاضی و محدث منسوب به قصراللصوص است. وی در حدود سال 540 هَ. ق. وفات یافت. ( لباب الانساب ).