معنی کلمه قصب در لغت نامه دهخدا
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب.ناصرخسرو.فتنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.نظامی. || ماشوره و هر چیز که مانند وی باشد میان کاواک چون استخوان و استخوان انگشت و نای. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || استخوانهای دو دست و پا و در هر انگشتی قصب است. || رگهای بال واستخوانهای آن. ( اقرب الموارد ). || رگهای گلو. || رگهای شُش و برآمدنگاه دَم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || لوله . || کُزَل. کالی. شالی. || آب راهه های اشک و آب در چشم. ( منتهی الارب ). مجاری الماء من العیون. ( اقرب الموارد ). آب راهه از چشمه و چشمها. || مروارید تر آبدار و تازه. ( منتهی الارب ). دُرّ رطب. ( اقرب الموارد ). || زبرجد آبدار و تر مرصع به یاقوت. و به همین معنی است در این حدیث : بشر خدیجه ببیت فی الجنة من قصب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || گوهر دراز. ( منتهی الارب ). ما کان مستطیلاً من الجوهر. ( اقرب الموارد ). || کتان تنک و نرم. واحد آن قصبی است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || جامه ای است معروف. ( مهذب الاسماء ). جامه ابریشمین. جامه ای که از کتان و ابریشم بافند. ( غیاث اللغات ). و این معرب کسب است و آن جامه ای است که در هند مشهور است و نوعی است از بافتهای ابریشمی. ( غیاث اللغات ) :