معنی کلمه قشور در لغت نامه دهخدا
قشور. [ ق َ ] ( ع اِ ) دوای جالی است که میمالند زنان به روی خود برای تصفیه رنگ آن مانند خردل کوبیده به تخته با ماست سرشته. ( فهرست مخزن الادویة ). || دارویی است که به وسیله آن پوست روی را برکنند تا رنگ آن روشن گردد. ( اقرب الموارد ).
قشور. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ج ِ قشر. ( غیاث اللغات از منتخب ). رجوع به قشر شود. پوست اشجار و اثمار و بذوراست ، و بعضی را اعتقاد آنکه اقسام آن غذائیت ندارندو قابل هضم نیستند. ( تحفه حکیم مؤمن ) :
غرض ایزدی حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور.ناصرخسرو.باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.مولوی.
قشور. [ ق َش ْ وَ ] ( ع ص ) زن که حیض نیارد. ( منتهی الارب ).
قشور. [ ] ( اِخ ) نام یکی از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی. و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است. ( ابن الندیم ).