معنی کلمه قشر در لغت نامه دهخدا
قشر. [ ق َ ] ( ع مص ) باز کردن پوست. ( منتهی الارب ). پوست کندن. ( از اقرب الموارد ). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم. ( اقرب الموارد ).
قشر. [ق َ ش ِ ] ( ع ص ) بسیارپوست : تمر قشر؛ خرمای بسیارپوست. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قشیر شود.
قشر. [ ق َ ش َ ] ( ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 28 ).
قشر. [ ق ُ ] ( اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری. ( فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه یک بالشت. ( منتهی الارب ).
قشر. [ ق َ ] ( اِخ ) کوهی است. ( منتهی الارب ).
قشر. [ ق ُ ش ُ ] ( اِخ ) ابن تمیم بن عودمناة. یکی از فرزندان وی عبداﷲبن زیادبن عمروبن زمزمه است که او را مجذربن ذیاد گویند. وی در وقعه بدر حضور داشت و از صحابیان است. ( لباب الانساب ).