قشر

معنی کلمه قشر در لغت نامه دهخدا

قشر. [ ق ِ ] ( ع اِ ) پوست. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). پوست هر چیزی ، و در عرف ، پوست خشخاش. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح صوفیه ) علم ظاهر که نگاه میدارد باطن را. ( کشاف اصطلاحات الفنون از لطایف اللغات ). || پوشش هر چیزی و پرده آن ، عرضی یا خلفی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || لباس ، هرچه باشد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، قشور. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
قشر. [ ق َ ] ( ع مص ) باز کردن پوست. ( منتهی الارب ). پوست کندن. ( از اقرب الموارد ). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم. ( اقرب الموارد ).
قشر. [ق َ ش ِ ] ( ع ص ) بسیارپوست : تمر قشر؛ خرمای بسیارپوست. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قشیر شود.
قشر. [ ق َ ش َ ] ( ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 28 ).
قشر. [ ق ُ ] ( اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری. ( فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه یک بالشت. ( منتهی الارب ).
قشر. [ ق َ ] ( اِخ ) کوهی است. ( منتهی الارب ).
قشر. [ ق ُ ش ُ ] ( اِخ ) ابن تمیم بن عودمناة. یکی از فرزندان وی عبداﷲبن زیادبن عمروبن زمزمه است که او را مجذربن ذیاد گویند. وی در وقعه بدر حضور داشت و از صحابیان است. ( لباب الانساب ).

معنی کلمه قشر در فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (اِ. ) پوست . ج . قشور.

معنی کلمه قشر در فرهنگ عمید

۱. لایه، پوسته.
۲. (جامعه شناسی ) [مجاز] گروهی از افراد جامعه که دارای ویژگی شغلی یا اجتماعی یکسان هستند.
۳. پوست و پوشش چیزی.

معنی کلمه قشر در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پوست ( هر چیز ) ۲ - پوشش ( هر چیز ) ۳ - پوسته جمع : قشور .
ابن تمیم بن عود مناه یکی از فرزندان وی عبدالله بن زیاد بن عمرو بن زمزمه است که او را مجذر بن ذیاد گویند وی در وقعه بدر حضور داشت .

معنی کلمه قشر در فرهنگستان زبان و ادب

[زیست شناسی] ← پوسته 2

معنی کلمه قشر در دانشنامه آزاد فارسی

قِشر (cortex)
(یا: پوسـته) در زیسـت شناسـی، لایۀ بیرونـی ساختارهایی مانند مغز، کلیه و غدۀ فوق کلیوی. در گیاه شناسی، این لایه از یاخته های غیرتخصص یافته ای تشکیل شده است که درست زیر یاخته های سطحی ریشه یا ساقه قرار می گیرند.

معنی کلمه قشر در ویکی واژه

لایه، پوسته. پوست.
در گویش گنابادی یعنی گروه ، سطح اجتماعی و خانوادگی ، طبقه ، زایدی
(جمع): قشور.
طبقه، قشرهایی از جامعه، طبقاتی از مردم.

جملاتی از کاربرد کلمه قشر

چو قشر بیضه و موی سر امروز ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
تا یقین تو باخلاص مقارن نشود قشر باشی بر مستان حقیقت، نه لباب
آمدید بما چنانک شما را آفریدیم روز نخستین یکان یکان، پای برهنه و سر برهنه بی هیچ پوشش، چنانک در خبرست: ما علی احد منهم قشرة، ای شی‌ء من کسوة. و روی انّهم یحشرون حفاة عراة عزلا، همانست که آنجا گفت: «وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی‌ کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ» ثمّ قال: «ْ زَعَمْتُمْ»
اطلب لباب دینک واترک قشوره بالله فاستمع لکلام مقشر
مغز از قشر می‌شود حاصل قشر را گیر تا شوی واصل
تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
گر ندانی محل قشر از لوز گذری کن بدین مسالخ گوز
افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد
به این ترتیب بود که یاکوب کریستوفل و خواهرش تصمیم گرفتند که خدمات خود را در آینده در اختیار این قشر جامعه قرار دهند که هیچ کمکی نه از طرف مسیحیان و نه از مسلمانان به آن‌ها نمی‌شد.
تو هنوز از کفایت شب و روز قشر اول چشیده‌ای از گوز
شریعت قشر و مغز آمد طریقت بنسبت همچنین باشد حقیقت