قش

معنی کلمه قش در لغت نامه دهخدا

قش. [ ق َ ] ( ص ، اِ ) شبیه و مانند و نظیر. || یار و رفیق. ( ناظم الاطباء ) ( استینگاس ).
قش. [ ق َش ش ] ( ع اِ ) صقیع است. ( فهرست مخزن الادویه ). || خرمابن هیچکاره ، چون دقل و جز آن. ( منتهی الارب ). ردی تمر، چون دَقَل ، و این لغت عمانی است. ( اقرب الموارد ). || دلو بزرگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) ضخیم. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) آنچه از منازل و جز آن روبند. ( ذیل اقرب الموارد ).
قش. [ ق َش ش ] ( ع مص ) خوردن از اینجا و آنجا و پیچیدن هرچه یافتن و برگرفتن از خوان به آنچه بر آن قادر شدن. گویند: قش الرجل قشاً؛ اکل من هنا و هنا و لف ما قدر علیه مما علی الخوان. ( از اقرب الموارد ). || فراهم آوردن. ( منتهی الارب ). جمع کردن. ( اقرب الموارد ). || بشتاب دوشیدن ناقه را. || به دست خراشیدن و سودن چیزی را چندانکه فروریخته گردد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قش الشی ٔ؛ حکه بیده حتی ینحت. ( اقرب الموارد ). رجوع به قُشوش شود.

معنی کلمه قش در فرهنگ فارسی

خوردن از اینجا آنجا و پیچیدن هر چه یافتن و برگرفتن از خوان بانچه بر آن قادر شدن .

معنی کلمه قش در ویکی واژه

فصل زمستان.
پا، از نوک انگشتان پا تا زانوی پا.

جملاتی از کاربرد کلمه قش

هر کار که خواست کرد و شایست هر نقش که بود دید و دانست
به حقش که تا حق جمالم نمود دگر هر چه دیدم خیالم نمود
چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟ که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است ای آینه های دل اگر راست نمایید
آیینه است نفس و در او نقشِ آرزو هر گه که پیشِ رویِ تو برخاست آه کن
گر به دیوار بر کشد به مثل نقش خصم تو کلک نقش نگار
نقش‌بند ارچه نقش دَه دارد سر یک رشته را نگه دارد
مگذر ز قمار بوسه بازی آنجاست که نقش بد نشین نیست
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای