معنی کلمه قسام در لغت نامه دهخدا
قسام. [ ق َ ] ( اِخ )نام جائی است. یکی از شاعران عرب گوید :
فهممت ثم ذکرت لیل لقاحنا
بلوی عنیزة او بنعف قسام.
و ابن خالیوه آن را قشام به ضم قاف و شین معجمه ضبط کرده است. ( معجم البلدان ). رجوع به قشام شود.
قسام. [ ق َس ْ سا ] ( ع ص ) بسیار قسمت کننده. ( از اقرب الموارد ). قسمت کننده و بخش کننده.( ناظم الاطباء ). بخشنده. ( غیاث اللغات ) :
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی.نظامی.قسام بهشت و دوزخ آن بارخدای
ما را نگذاردکه درآییم از پای.نظامی.|| بهره دهنده. ( ناظم الاطباء ). حصه دهنده. || سوگند بسیار خورنده. ( غیاث اللغات ).
قسام. [ق ِ ] ( ع مص ) مقاسمه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
قسام. [ ق َ ]( اِخ ) نام اسب سویدبن سداد عبشمی. ( ناظم الاطباء ).
قسام. [ ق َس ْ سا ] ( اِخ ) حارثی. مردی بود بر دمشق مسلط گردید و مدت درازی بر آن شهر حکومت داشت. اصل اواز ده تلفیتا یکی از قرای کوهستان سیز بین حمص و بعلبک است. در آغاز شغل پَستی داشت ولی سرانجام صاحب ثروت و پیروانی گردید و به وسیله آنان به سال 365 هَ. ق. دمشق را تصرف کرد. عزیز فاطمی از مصر لشکری به جنگ او فرستاد و روزها جنگ ادامه یافت و به شکست مصریان و امان خواهی آنان منتهی شد. در سرنوشت او در آخرکار مورخان اختلاف دارند، گویند بندکرده به مصر برده شد و گویند در جائی چندی اقامت داشت تا بدرود زندگی گفت به سال 377 هَ. ق. ( اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 40 ).
قسام. [ ق َس ْ سا ] ( اِخ ) یزیدبن ابویزید، مکنی به ابوالازهر بصری. از محدثان است. وی از معاذة عدویة روایت کند و بصریان از او روایت دارند. به سال 130 هَ. ق. وفات یافت. ( اللباب فی تهذیب الانساب ).