جملاتی از کاربرد کلمه قروح
خاک در میکده مرهم کنید بر دل زاهد که قروح آمده است
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
فانی لا اسطاع زورة زایر بجفنین مقروحین در الهوامل
از چشم من که میدهد از ریش دل خبر اشک آنچنان برفت که خونابه از قروح
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای