معنی کلمه قرح در لغت نامه دهخدا
قرح. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ریش. ( منتهی الارب ). || الم الجراحة. ( بحر الجواهر ). الم گزیدگی سلاح. ( منتهی الارب ). || خستگی. ( بحر الجواهر ).
قرح. [ ق َ رَ ] ( ع مص ) ریش برآمدن در پوست. ( ناظم الاطباء ). گویند: قَرِح َ الرجل قَرَحاً؛ ای خرجت به القروح. ( اقرب الموارد ). || آبله ریزه درآمدن در پوست. ( ناظم الاطباء ).گویند: قرح الفرس قرحاً؛ دارای قرحه گردید اسب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || تمام دندان شدن. گویند: قرح الفرس قرحاً و قروحاً؛ تمام دندان شد اسب. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) عیبی است خلقی در اسب ، و آن موقعی است که سفیدی صورت اسب کمتر ازدرهم باشد، و آن ناپسند است. ( صبح الاعشی ج 2 ص 24 ).
قرح. [ ق ُرْ رَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قارح. ( منتهی الارب ).