معنی کلمه قرار در لغت نامه دهخدا
- از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ). به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
- اهل قرار ؛ کنایه از شهرنشین : غَنِّنا غَناءَ اهل القرار؛ یعنی اهل حضر که در منازل خود مستقرند نه غناءاهل بادیه که همواره در حرکتند. ( از اقرب الموارد ).
- برقرار ؛ قائم و استوار. محکم. پایدار.
- || مقرر و پابرجای و ادامه دار. ( ناظم الاطباء ) :
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام.سعدی.- برقرار شدن ؛ پایدار و استوار شدن. پایدار ماندن. ( ناظم الاطباء ).
- || ساکت و بی حرکت شدن.
- || ثابت ماندن. ( ناظم الاطباء ).
- برقرار کردن ؛ پایدار نمودن.
- || ثابت و استوار کردن.
- || توانا کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || استحکام دادن. ( ناظم الاطباء ).
- برقرار ماندن ؛ بردوام شدن. مستدام و ماندنی و ثابت بودن :
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت برقرار.سعدی.سعدی شوریده بی قرار چرائی
در پی چیزی که برقرار نماند.سعدی.- بی قرار ؛ بی ثبات. بی آرام. ( ناظم الاطباء ) :
ای مادر فرزندخوار
ای بیقرار ای بی مدار.ناصرخسرو.تا بیدل و بی قرار گردیدندی
وز گریه عاشقان نخندیدندی.سعدی.درد دل بی قرار سعدی
هم با دل بی قرار گویم.سعدی.- || بدون پایداری ؛ ناپایدار. ( ناظم الاطباء ).
- || بی متانت ؛ نااستوار. ( ناظم الاطباء ).