قدرشناس
جملاتی از کاربرد کلمه قدرشناس
کمترین قدرشناس تو خیالی ست ولی نیست قدری چو سگان، پیش تواش این قدر است
رفت و طلبید مادرش را آن قدرشناس گوهرش را
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد دیده قدرشناسی بخریدار نداد
جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس هرکه را گوهر این بحر به دست آمد مفت
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود این شهریار قدرشناس آشکار کرد
خوناب جگر در قدح قدرشناسان بسیار به از افشردهٔ آب انار است
قدرشناس گوهرت نیست زمانه جامیا در کف سفله تا به کی در ثمین خود نهی
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس برای خار سرانجام رونما کردست
قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد