معنی کلمه قحط در لغت نامه دهخدا
باران همت تو گسست از زمانه قحط
باد سعادت تو ببرد از جهان شقا.امیر معزی ( از آنندراج ).چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابن یامین چه یهودا.خاقانی.شروان وبای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست.خاقانی.مرا دل گفت کنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش.خاقانی.قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.حافظ.حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است.محمدسلیم ( از آنندراج ).|| ( ص ) کمیاب. || بی حاصل. بی ثمر. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) بند آمدن. خشک سال شدن. گویند: قحط المطر قحطاً وقحوطاً؛ بند آمد باران. قحط العام ؛ خشک سال شد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || بازایستادن باران و تری از هوا. ( منتهی الارب ). و این از باب فتح است. || و قحط الناس قحطاً و قحوطاً؛ قحطزده گردیدند مردم و این از سمع است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
قحط.[ ق َ ح ِ ] ( ع ص ) سخت. شدید: عام قحط؛ سال سخت. ضرب قحط؛ زدن سخت و شدید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
قحط. [ ق ُ ] ( ع اِ ) یک نوع ماهی است. ( ناظم الاطباء ).
قحط. [ ق ُ ] ( ع اِ ) گیاهی است. ( منتهی الارب ).