قبای

معنی کلمه قبای در لغت نامه دهخدا

قبای. [ ق َ ] ( ع اِ ) قبا :
بپوشید زربفت و چینی قبای
ز تاج اندر آویخت فر همای.فردوسی.جزوی و کلی از دو برون نیست آنچه هست
جزوی همه تو بخشی و کلی همه خدای
من از خدای و از تو همی خواهم این دو چیز
تا او ترا بقا دهد و تو مرا قبای.عنصری.شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.فرخی.رجوع به قبا شود.

معنی کلمه قبای در فرهنگ فارسی

نوعی لباس بلندمردانه، اقبیه جمع
( اسم ) قبا .

جملاتی از کاربرد کلمه قبای

نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان
تو به روی و به رای مانندی به کلاه و قبای مانندی
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد
قبای اطلس نه چرخ گردون بود کوتاه بر بالای بیدل!
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بر سر تعظیم ایشان تنگ و بر قدشان قصیر هم کلاه آفتاب و هم قبای آسمان
دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم همواره ز آن خجل بود و شرم‌سار سرو
تا کرد قبای ناز را بر تن گل در پایش ریخت رنگ از دامن گل
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست قبای خاک بر بالای تو نیست
دیگر خود پولاد و ز آهن قبای هم از پوستش زیر جامه به پای