معنی کلمه قبا در لغت نامه دهخدا
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد
چنان آمد اسب و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار.فردوسی.زره بود بر تنْش پیراهنش
کله ترگ بود وقبا جوشنش.فردوسی.بیامد به رخش اندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای.فردوسی.ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده پیشش بپای.فردوسی.سرو و مهت نخوانم ، خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو با قبائی.فرخی.هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب بند سرخ بر قبای او.منوچهری.هر طوطیکی سبز قبائی دارد
هر طاووسی درازپائی دارد.منوچهری.بیست و سی قبا بود او را یکرنگ که یک سال میپوشیدی. و مردمان چنان دانستندی که یک قبای است و گفتندی سبحان اﷲ این قبا از حال بنگردد. ( تاریخ بیهقی ). آنجا نیز... بسیارطاوس و خروس بودی ، من ایشان را می گرفتمی و در زیر قبای خویش می کردمی. ( تاریخ بیهقی ). من که بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه نابرید و قباها و دستارها... ( تاریخ بیهقی ).
چون بی بقاست این سفری خانه اندر او
باکی مدار هیچ گرت پشت بی قباست.ناصرخسرو( چ تقوی ص 82 ).زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه و بهائی قبا شده است.ناصرخسرو.آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.معزی.تا آتش عشق را برافروخته ای
همچون دل من هزار دل سوخته ای
این جور و جفا تو از که آموخته ای
کز بهردل آتشین قبا دوخته ای ؟خاقانی.کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پاره ای دگرش درفزوده ای.