قامع. [ م ِ ] ( ع ص ) قاطع. برنده. بندکننده. برکننده : هو [ الحصرم ] عاقل للبطن و قامع للمرة و الدم. ( ابن بیطار ). رب الحصرم قامع للدم و الصفراء. ( ابن بیطار ). || شکننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). خوارگرداننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). کوبنده. ( آنندراج ) : ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک تو نافع مؤمن شدی او قامع کفار.سنائی.ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم.خاقانی.|| اسب که یکی از زانوهای آن ورم کرده باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
قاضی دین رسول خازن گنج بتول قامع کیش هبل ماحی نقش وثن
ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم
حضرت حق را ودود، مالک ملک شهود قامع گبر و جهود، شاه سلام علیک
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
آن شهابی ، که بود حملهٔ او قامع لشکر شیاطین کو؟
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
مخلصان را جوار او حافظ مشرکان را حسام او قامع
شد بتدبیر اولیا بسفر وز سفر قامع العداء رسید
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک تو نافع مومن شدی او قامع کفار