معنی کلمه قال در لغت نامه دهخدا
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی حال پرس نه قال
از زره گر زره طلب نه جوال.سنائی.چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد وشین.سنائی.مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بودکو را بود با روز راز.سنائی.و شیخ را از علم قال روی سوی حال آورد. ( اسرارالتوحید ص 32 ).
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.مولوی.تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانکه پنهان است بر تو حالشان.مولوی.حال نه قال است که گفتن توان.خواجو.- در قال بودن ؛ کنایه از غافل بودن : مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال. ( مجالس سعدی ).
- قال کاری را کندن ؛ آن را به انجام رسانیدن. کلکش را کندن.
|| ( ص ) قائل. ( ناظم الاطباء ). گوینده. ( منتهی الارب ).
قال. ( ع اِ ) چوبکی است که کودکان با آن بازی میکنند. چوب که بر قله زنند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || قله و بالای هر چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || آغاز و ابتداء.( منتهی الارب ). || کوره قال دریچه و بوته زرگری است. از برای مصفا کردن استعمال میشود. ( کتاب ایوب 28:1 ) ( قاموس کتاب مقدس ). دستگاه سباکی : عمله دستگاه مزبور طلای مغشوش را به خالص و نقره کم عیار را به قال گذاشته خالص مینمایند. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 21 ). و علامت نقره کامل عیار آن است که از سطح قرص نقره بعد از برآمدن از کوره قال شاخچه ها بشکل حباب سر میزند. ( تذکرةالملوک ص 22 ).
در آن زمان عزیزتر آید که ناقدی
بگذاردش به بوته وبگدازدش به قال.قاآنی.- از قال بیرون آمدن ؛ از بوته بیرون آمدن.
قال. ( اِخ ) قریه ای در 583هزارگزی طهران میان خلج نو و داشاتان و آنجا ایستگاه راه آهن است.