معنی کلمه قاضی در لغت نامه دهخدا
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی.ناصرخسرو.گفت کسانی که کار ملک بی ایشان راست نتواند بود چنان که تخت بی چهارپایه نایستد. یکی از ایشان قاضی... ( کلیله و دمنه ).فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه رسم است بده. ( کلیله و دمنه ). قاضی را از این سخن شگفت آمد. ( کلیله ودمنه ).
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.نجیبی.خواهی به میان خلق قاضی باشی
باقی مانی گهی که ماضی باشی
بر خلق خدا حکم چنان کن که اگر
آن بر تو کند کسی تو راضی باشی.مجدالدین نسفی.ز گلپایگان رفت شخصی به اردو
که قاضی شود صدر راضی نمیشد.میر عبدالحق.سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک.مولوی.نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.حافظ.- امثال :
تنها به قاضی رفته راضی برمیگردد :
هر آن کس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی.عطار ( بلبل نامه ). در خانه قاضی گردو بسیار است اما بشمار است .
ریش قاضی احترام دیگر دارد.
زن راضی ، مرد راضی ، گور پدر قاضی .
شراب مفت را قاضی هم میخورد.