قاص

معنی کلمه قاص در لغت نامه دهخدا

قاص. [ قاص ص ] ( ع ص ) قصه گو. داستان سرا. داستان گو.قصه خوان. ( فرهنگ نظام ) ( غیاث اللغات ). قصه کننده. ( مهذب الاسماء ). وانمودکننده احوال. ( ناظم الاطباء ). || بر پی کسی آینده و خبر دهنده. ( فرهنگ نظام ). ( غیاث اللغات ). || واعظ. ( آنندراج ).
قاص. [ قاص ص ] ( ع ص ) نسبت است به قص و موعظه و جماعتی به این عنوان مشهورند. ( الانساب سمعانی ).
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) ابوابراهیم بن ابوسلیمان. وی از یعقوب بن مجاهد ابی حرزه روایت دارد و عبدالعزیزبن عبداﷲ اوسی از او روایت کند. ( الانساب سمعانی ).
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) ابواحمد زبیری مطیع. یحیی بن معین گوید: وی داستانگو بوده است. ( الانساب سمعانی ).
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) احمدبن حسن بن عمران ، مکنی به ابوبکر. داستانگوی و از مردم بغداد است. وی از احمدبن منصور رمادی و محمدبن اسحاق صیانی روایت دارد و احمدبن فرح بن حجاج از او روایت کند. شلاج گوید که به سال 334هَ. ق. از وی روایت شنیده است. ( الانساب سمعانی ).
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) احمدبن ابی احمد، مکنی به ابوالعباس طبری و ملقب به الامام القاص. پیشوای مردم زمان خود و دارای تألیفات در فقه و فرائض و ادبیات بود. وی فقه را نزدابوالعباس بن سریح آموخت و در آن علم به مرتبه ای بلند رسید. گروهی شاگرد او بوده اند از جمله ابوعلی طبری معروف به زجاجی و از آن جهت ابوالعباس را قاص یعنی داستانسرا گویند که بدارالایلم و جبل درآمد و لشکریان را که از آنجا به سوی روم در حرکت بودند موعظه و اندرز گفت. تألیفاتی دارد و از مشهورترین آنها کتاب تلخیص است و آن با کمی اوراق جامعترین کتاب است در اصول فقه. وی هنگام قصه گوئی از خاشعترین مردم بود. گویند او هنگامی که در طرسوس برای مردم از عظمت و جلالت و مملکت خداوند سخن میگفت و از بأس و سطوت و جبروت وی گفتگو میکرد ناگهان حالش دگرگون گشت و بیهوش بر زمین افتاد و فجاءة در گذشت. ( الانساب سمعانی ). رجوع به ابن القاص ابوالعباس احمد و احمدبن ابی احمد شود.
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) بغدادی عبدوس بن محمد. داستانگوی بغداد است. وی به مصر وارد شد و در آنجا به داستانگوئی و ذکر احادیث پرداخت و در جمادی الاولی سال 252 یا 253 هَ. ق. وفات یافت. ( الانساب سمعانی ).
قاص. [ قاص ص ] ( اِخ ) بغدادی. محمدبن عباس بن حسین ، مکنی به ابوبکر. ابوبکر حافظخطیب در تاریخ خود از او یاد کرده و چنین آرد: وی شیخ فقیر و مستمندی بود که در جامع منصور در بغداد و در راهها و بازارها داستانسرائی میکرد. از وی شنیدم که میگفت : حدثنا ابوبکر محمدبن احمد مقتدر و گاه حدیثی را نقل میکرد و سپس میگفت این حدیث را از محمدبن مقتدر به سال 409 هَ. ق. شنیدم. ( الانساب سمعانی ).

معنی کلمه قاص در فرهنگ معین

(صّ ) [ ع . ] (اِ. ) قصه گو، داستان سرای .

معنی کلمه قاص در فرهنگ فارسی

( اسم ) قصه گو داستان گو داستان سرای .
مدنی عطار بن یسار داستانگوی مردم مدینه است .

معنی کلمه قاص در ویکی واژه

قصه گو، داستان سرای.

جملاتی از کاربرد کلمه قاص

کشور زیبای ترکیه با جاذبه‌های فراوان گردشگری خود، در سالهای اخیر تبدیل به یکی از اصلی‌ترین مقاصد گردشگران سراسر جهان و همچنین ایرانیان شده که هر ساله مسافران بسیاری را جذب خود می‌کند.
مردم همچنین از این پلتفرم برای مقاصد غیر آکادمیک نیز استفاده می‌کنند. یکی از کاربران در حال توسعه بازی‌ها با این پلتفرم است، برای مثال بازی «جنگ‌های کوانتومی» از موارد توسعه داده شده به کمک این پلتفرم است.
بیخبر رفت بآن ملک که تا خود نروم نتوان یافتن از نامه و قاصد خبرش
قاصد مگر آهوی ختن بود کش نافهٔ مشک در میان است
دلم ملاطفه یی از لب تو داشت امید هزار قاصد موزون به نکته راهی کرد
محرم شرح جدایی نبود هستی ما نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
سالها می‌گشت آن قاصد ازو گرد هندوستان برای جست و جو
برگشتن از آن انجمن انس محال است هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
فتاده اهل منی در پی منی و مقاصد چو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم
مدح حاضر وحشتست از بهر این نام موسی می‌برم قاصد چنین
قبله مقصود یکی بیش نیست قاصد آن قبله دو اندیش نیست