قاسم

معنی کلمه قاسم در لغت نامه دهخدا

قاسم. [ س ِ ] ( ع ص ) بخش کننده. قسمت کننده. ( ناظم الاطباء )( آنندراج ). توزیعکننده. ( ناظم الاطباء ) :
کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول
کی شناسی بجز او قاسم جنات و سعیر.ناصرخسرو.قاسم رحمت ابوالقاسم رسول اﷲ که هست
در ولای او خدیو عقل وجان مولای من.خاقانی.
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) نام صحابی است. ( منتهی الارب ). بنده ابوبکر و از صحابه بود و روایت دارد. ( الاستیعاب چ هند ج 2 ص 535 ) ( الاصابة ج 2 قسم 1 ص 213 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) قلعه ای است از توابع طلیطله در اندلس. ( معجم البلدان ج 7 ص 11 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) یکی از عالمان و فقیهان مدینه در زمان عمربن عبدالعزیز است. عمر وی را با نه تن دیگر از فقیهان مدینه خواست و به آنان گفت شما را برای آن دعوت کردم که طرفدار حق و عدالت باشید. اگر کسی را دیدید که بیدادگری میکند و یا یکی از فرمانداران من راه ظلم و تبهکاری پیش گرفته اند باید مرا آگاه سازیدو سپس متفرق شدند. ( سیره عمربن عبد العزیز ص 32 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) ( شیخ... ) از دانشمندان است. از اوست ؛ الدرة الزاهره بتضمین البرائة الفاخرة ( ادب ). این کتاب در دمشق به سال 1284 چاپ شده. ( معجم المطبوعات ج 2 ستون 1481 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) ( امیر... ) برادر سلطان اویس است. وی به سال 769 هَ. ق. به مرض دق وفات یافت. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 241 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) یکی از امیران لشکر محمدبن احمدبن طاهربن عبداﷲ طاهر ذوالیمینین حاکم خراسان.محمدبن احمد وی را با لشکری گران به جنگ یعقوب لیث صفار و استخلاص سیستان فرستاد. ( تاریخ گزیده ص 375 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن آلغ محمد. وی پس از آنکه یکی از برادرانش به نام محمودک آلغ محمد پدرش را به سال 849 هَ. ق. / 1446 م. به قتل رسانید با برادر دیگر خود به روسیه گریخت و پس از مدتی خدمت در قشون دولت مسکو، ریازان شهر و ناحیه گورود و اُکا در موقعقسمت به او واگذار گردید. قاسم ، شهر را به نام خود موسوم ساخت و خاندان او به نام خاندان قاسم اف موسوم شدند و روسها ایشان را آلت کردند برای مقابله با خانان غازان. ( ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 208 ).
قاسم. [ س ِ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم بن قاسم بن یزید ملقب به ابن الصابونی و مکنی به ابومحمد ( 383- 446 هَ. ق. ) از دودمان عبداﷲبن رواحه انصاری خزرجی ، دانشمندی است از مردم قرطبه ، ساکن اشبیلیه که به قراآت و حدیث اشتغال ورزید و در نبله وفات یافت. کتابهائی دارد و از اوست : 1- اختیار الجلیس والصاحب. 2- فضل العلم. 3- المناولة. والاجازة. رجوع به الصلة ص 460 و زرکلی چ 2 ج 6 ص 5 شود.

معنی کلمه قاسم در فرهنگ معین

(س ) [ ع . ] (اِفا. ) بخش کننده ، قسمت کننده .

معنی کلمه قاسم در فرهنگ عمید

قسمت کننده، بخش کننده.

معنی کلمه قاسم در فرهنگ فارسی

عبدالکریم ابن قاسم مقصود رجل نظامی و سیاسی عراق ( عرب ) ( و. بغداد ۱۹۱۴ م . - مقت. ۱۹۶۳ م . / ۱۳۴۱ ه ش . ). وی در مدرسه نظامی بغداد تحصیل کرد و در ۱۹۳۴ با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل گردید . در ۱۹۵٠ م . بانگلستان رفت و در مدرسه نظامی آن کشور بتحصیل ادامه داد . در زمان جنگ ضد اسرائیل ( ۱۹۴۸ م . ) وی بفرماندهی گردان پیاده عراقی منصوب شد . در ۱۹۵۶ م . فرماندهی نیرهای عراقی را در اردن در دوران بحران سوئز بعهده داشت . در ژویه ۱۹۵۸ م .وی کودتا کرد و رژیم سلطنتی عراق را برانداخت و خود نخست وزیر و فرمانده کل قوی گردید و سپس بریاست جمهوری رسید . دولت عراق در زمان عبد- الکریم قراردادهای نظامی اقتصادی و فرهنگی با شوروی چین کمونیست و دیگر کشورهای بلوک کمونیست بست لیکن در داخله عراق اجازه فعالیت بکمونیستها نمیداد و با عبدالناصر نیز بمخالفت برخاست . نیروهای انقلابی برهبری عارف کودتا کردند و ویرا بقتل رسانیدند .
قسمت کننده، بخش کننده
( اسم ) بخش کننده جمع : قاسمین .

معنی کلمه قاسم در فرهنگ اسم ها

اسم: قاسم (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: qāsem) (فارسی: قاسم) (انگلیسی: ghasem)
معنی: قسمت کننده، نام فرزند امام حسن ( ع ) که در واقعه ی کربلا شهید شد، ( در قدیم ) بخش کننده، مقسم، ( اَعلام ) ) قاسم ابن حسن: [حدود، قمری] فرزند امام حسن ( ع ) و از نخستین یاران امام حسین ( ع ) که در واقعه ی کربلا شهید شد، ) نام یکی از فرزندان پیامبر اسلام ( ص )، نام یکی از فرزندان پیغمبر اکرم ( ص )، نام پسر پیامبر ( ص )، به صورت پسوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند محمد قاسم، قاسمعلی

معنی کلمه قاسم در دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این صفت فعلی خداوند به معنای تقسیم کننده معیشت و روزی، تنها یک بار به صورت فعلی در مورد خداوند بکار رفته است:
این صفت الهی به صورت اسمی در ادعیه نیز آمده است.
فرهنگ قرآن، جلد 22، صفحه 355.

جملاتی از کاربرد کلمه قاسم

قاسمی از شوق چو فریاد کرد خاطر صوفی زبر و زیر شد
ابوبکر اشکیب گوید حسن حدّاد اندر نزدیک عبداللّهِ مُنازل شد گفت از کجا می آئی گفت از مجلس ابوالقاسم مُذکِّر گفت اندر چه سخن می گفت، گفت اندر حیا عبداللّه گفت ای عجب از آن کس که اندر حیا سخن گوید و از خدای عَزَّوَجَلَّ شرم ندارد.
در سرای وصل جانان قاسمی را بار داد زانکه دیرست او که بر دل بار هجران میکشد
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
ای خسرو خوبان، نظری کن ز سرلطف قاسم ز غم عشق تو در سوز و گدازست
قاسمی در خیال مغرورست کو نداند صباح را ز مسا
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست جانب محنت شدن ز معدن شادی
آنجا که حق تنها بود، مستی ما یغما بود قاسم، دگر چیزی مجو، چون یافتی او را به او
عباس را رایت نگون وای وای قاسم به میدان غرق خون وای وای
طریق توبه و تقوی شکستم بارها، قاسم به پیری این نمی‌آید ز دستم تا چه پیش آید؟