جملاتی از کاربرد کلمه قاس
گفتم: سرمن خاک رهت، گفت که: هیهات قاسم، سر خود گیر که ما را سر آن نیست
گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست
اگر قاسم حجاب از راه برداشت تجلی آیدش از بام و برزن
غبار رفته به بادم نفسشمار بقاست به منکنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
نوشته است کای قاسم راد من جوان خردمند آزاد من
قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
پیش قاسم سخن روی و ریا ممکن نیست هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
بحسن دلبر ما کیست در جهان،قاسم؟ هزار شیوه شیرین چون شکر دارد
ز نور شمع جلالت که موم شهد بقاست هوای انجمن لامکان شود شیرین
رنگ جانان و بوی جان دارد گلستان این لقاست این دیوان