معنی کلمه قاری در لغت نامه دهخدا
آرزوی خواندن قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی.ناصرخسرو.بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری.ناصرخسرو.بلبل چو مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.سنائی. || مرد عابد و پارسا. || ( اِ ) وقت باد. هذلی گوید اذا هبت لقارئهاالریاح ؛ ای لوقتها. ( منتهی الارب ). || ( اِخ ) ستاره ای است پهلوی صورت نعش :
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری.نظامی ( لیلی و مجنون چ وحید ص 178 ).
قاری. [ ری ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به بنی قاره که نام طائفه معروفی است از عرب. ( سمعانی ).
قاری. ( ص نسبی ) نسبت است به قار به معنی قیر. قیرگون : نیم شبی که شب تاری و هوا قاری قوت باصره را از مشاهده اشخاص و مطالعه اجسام معزول کرده بود مصاف دادند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 230 ).
قاری. ( اِخ ) ابراهیم بن رمضان سقاء. نخست در قلعه دمشق شغل سقائی داشته پس به استانبول رفته وبه تحصیل علم آغازیده و بالخصوص در تجوید و قرائت قرآن مهارتی بسزا یافته و در جامع ابوایوب انصاری امام جماعت شده است. وی پس از چهل سال باز به دمشق برگشته و بنای وعظ و تدریس گذاشته و به سال 1079 هَ. ق.وفات یافته است. رجوع به نامه دانشوران ج 2 ص 125 و قاموس الاعلام ج 1 ص 6572 و ریحانة الادب ج 2 ص 203 شود.
قاری. ( اِخ ) ابراهیم بن عبدالرحمن قاری ،منسوب به طائفه بنی قارة است. وی از ابن عمر روایت کند. و حمزةبن ابی جعفربن حریث بن ابی ذئب از او روایت دارد. گوید دیدم ابن عمر دست بر محل جلوس پیغمبر ( ص )بر منبر میمالید و به صورت خود میکشید. ( سمعانی ).
قاری. ( اِخ ) احمدبن عبدالعزیزبن هشام بن خلف بن غزوان. ادیب نحوی عروضی ملقب به قاری و مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن هشام و ابن خلف از اکابر قراء و اساتید نحو بوده و در عروض و حل معمی دستی توانا داشته است. و سه ارجوزه در خط و قرائت و نحو و شرح شواهد ایضاح ابوعلی فارسی در نحو از تألیفات و آثار قلمی او بوده است. از اشعار او است :