معنی کلمه قاب قوسین در لغت نامه دهخدا
به قاب قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار.ابوحنیفه اسکافی.از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحاء.ناصرخسرو.با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود به بعدالمشرقین مانی جدا.خاقانی.رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس.خاقانی.قاب قوسین او در آن اثنا
از دنی رفت سوی او ادنی.نظامی.ببین ای هفت ساله قرة العین
مقام خویشتن در قاب قوسین.نظامی.فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.نظامی.سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین.سلمان ساوجی.|| در تداول عامه فارسی زبانان ، قاب قوسین درآمدن ؛ سخت نزار بودن که همه استخوانها برجسته نماید. سخت لاغر بودن بطوری که همه استخوانها از زیر پوست دیده شود.