فید

فید

معنی کلمه فید در لغت نامه دهخدا

فید. [ ف َ ] ( ع اِ ) زعفران سوده. || موی دراز که بر پوزه اسب برآید. ( ازمنتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || برگ زعفران. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) مردن و هلاک گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خرامیدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ثابت شدن مال برای کسی. ( منتهی الارب ). || رفتن مال از کسی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || سودن زعفران را. ( از اقرب الموارد ). || پرهیز کردن از چیزی پس یکسو شدن از آن و برگردیدن. || حاصل شدن فایده برای کسی. || صاف و پاکیزه کردن نان را از خاکستر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زیادت شدن. ( تاج المصادر بیهقی ).
فید. [ ف َ ] ( اِخ ) شهرکی است در نیمه راه کوفه به مکه که در میانش حصاری با دروازه های آهنین است. و مردم امتعه و وسایل خود را هنگام سفر حج در آن امانت مینهاده اند و اهالی حصار تمام سال را صرف جمعآوری علوفه برای مراکب حجاج میکردند. ( از معجم البلدان ). شهرکی است خرم و آبادان. ( حدود العالم ). شخصی فیدنام آن را بنا کرده است. ( غیاث از منتخب و برهان ) :
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.خاقانی.از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.خاقانی.تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.خاقانی.شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.سعدی.

معنی کلمه فید در فرهنگ فارسی

شهرکی است در نیمه راه کوفه به مکه که در میانش حصاری با دروازه های آهنین است . و شخصی فید نام آن را بنا کرده است .

معنی کلمه فید در دانشنامه عمومی

فید (رمان اندرسون). فید ( انگلیسی: Feed ) ( ۲۰۰۲ ) یک رمان سایبرپانک و پادآرمان شهر ادبیات داستانی نوجوانان به نویسندگی ام. تی. اندرسون است. این رمان به موضوعاتی از قبیل قدرت شرکتی، مصرف گرایی، فناوری اطلاعات، داده کاوی و پوسیدگی محیطی، با لحنی گاه سخت و گاه غم انگیز و روایت اول شخص می پردازد.

جملاتی از کاربرد کلمه فید

ریش‌های سفید را ز گناه بخشد ایزد به ریش‌های سیاه
بتاب ای آفتاب عیش مخموران‌که در راهت سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
دل نونیازان کوی امید خط سبز خواهد نه موی سفید
آن یکی رفته در قبای سفید همچو شاخ شکوفه‌زار امید
چو نیست سوخته ای تا دهد حیات مرا چرا زآهن وسنگ این شرر سفید شود
دیده بر بند از سیاه و سفید چشم معنی گشا و دیدة دید
بدست نامه آزادی سیاه و سفید رسند از پی هم این لیالی و ایام
که عندی و سجه چو دیو سفید قمیران و اولاد و ارژنگ بید
نشود هیچ در آیینهٔ روشن پنهان دلِ چون سنگ تو پیداست ز پهلوی سفید
ز پیری شد سفید از بس که هر مو بر سر و رویم به کف آیینه‌ام پیمانهٔ شیر است پنداری