معنی کلمه فی در لغت نامه دهخدا
- فی الاخیر ؛ در آخر کار. به زودی :
پس سلیمان گفت گرچه فی الاخیر
سرد خواهد شد بر او تاج و سریر.مولوی.- فی البداهة ؛ ارتجالاً. بی مقدمه. ( یادداشت مؤلف ).
- فی البدیهه ؛فی البداهة. بی درنگ. فوراً : فی البدیهه گفت : شاها ادبی کن فلک بدخو را... ( چهارمقاله ، شعر از امیرمعزی ).
- فی الجمله ؛ روی هم رفته. ( یادداشت مؤلف ). خلاصه. درهرحال. به هرجهت : فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم. ( گلستان ). فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. ( گلستان ). فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد. ( گلستان ).
فی الجمله نقاب نیز بیفایده نیست
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند.سعدی.- فی الحال ؛ فوراً. آناً. درحال. بیدرنگ : فی الحال این قطعه را بپاره ای کاغذ بنوشت. ( مجالس سعدی ).
ز شورش چنان هول در جان گرفت
که فی الحال راه بیابان گرفت.سعدی.اگر درویش را گویند باید مردن فی الحال میرد. ( انیس الطالبین ). اتفاقاً مرا حجره ای بود و فی الحال قصد آن حجره کردند. ( انیس الطالبین ).