فگار

معنی کلمه فگار در لغت نامه دهخدا

فگار. [ ف َ ] ( اِ ) افگار. ( فرهنگ فارسی معین ). جراحت پشت چاروا بسبب سواری و بار بسیار کشیدن. ( برهان ). رجوع به افگار و فگال شود. || ( ص ) زمین گیر و بجامانده.( برهان ). || آزرده. ( برهان ) :
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گرچه ز خلق بود روان و دلم فگار.سنائی.ای چشم پرخمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.خاقانی.زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل و فگار بینند.نظامی. || خسته و مجروح. افگار. ( یادداشت مؤلف ) :
پریشان شده نامور شهریار
پریشان و غمگین ، دل و جان فگار.فردوسی.خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فگار.فرخی.یکی خرم و به کام ، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار.فرخی.روز تو نیک و سال تو نیک و مه تو نیک
تو تندرست و هرکه نخواهد چنین ، فگار.فرخی.ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم گردان فگار.اسدی.ر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است.ناصرخسرو.هر دل که جز هوای تو خواهد به روزگار
از درد خسته باد و ز انده فگار باد.مسعودسعد.ای چشم پرخمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.خاقانی.نیست از انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون ، جز دل لاله فگار.خاقانی.سگ دیوانه شد مگرآهن
که همه ساق من فگار کند؟خاقانی.نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.خاقانی.که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار.سعدی.از دست زمانه در عذابم
زآن جان و دلم همی فگار است.سعدی.پس یک سال که برگش بدرآید ز درخت
دست دهقان را هر دم کند از غار فگار.قاآنی.- دل فگار ؛ دل آزرده. دلگیر. رنجیده. غمگین :
کیوان گهر است و ما شکاریم همه
وَاندر کف آز دلفگاریم همه.ناصرخسرو.ترکیب های دیگر:
- فگار داشتن . فگار شدن. فگار کردن. فگار گردیدن. فگاری. رجوع به این ترکیب ها شود.

معنی کلمه فگار در فرهنگ معین

(فَ یا فِ ) (ص . ) نک افگار.

معنی کلمه فگار در فرهنگ عمید

۱. زخمی، مجروح.
۲. آزرده، رنجور: که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴ ).

معنی کلمه فگار در فرهنگ فارسی

افگار، آزرده، خسته، رنجور، زخمدار

جملاتی از کاربرد کلمه فگار

می گفت دی که بر من آواره برگذشت کافگار کرد پای من این استخوان کیست
درد دل چون از تو یادم می دهد، مرهم مکن بر دگر دلها در آویز و دلم افگار دار
ور ببخشی بوسهٔ آخر به لطف مرهمی بر جان افگاری نهی
ور گذر سوی خس و خار کند چشمت از زخم خس افگار کند
تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
این منم این از غم جانان خویش با جگر خسته و جان فگار
زان لب و چشم دیده ها خون ریز زان خط و چهر سینه ها افگار
گرچه همی خلق را فگار کند کرد نیارد جهان فگار مرا
مانند سایه این مه خورشید روی را در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو