معنی کلمه فوطه در لغت نامه دهخدا
ای نهاده به سر اندر کله دعوی
جانْت پنهان شده در فوطه نادانی.ناصرخسرو.بر تن خویش تو را فوطه کرباسی
به که بر خاکت دیبای سپاهانی.ناصرخسرو.سوی حوض آمدند نازکنان
گره از بند فوطه بازکنان.نظامی. || جامه ای که از سند آرند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). نوعی پارچه است : هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توزی یا شبستری یا ریسمانی یا دست کار که فوطه است. ( تاریخ بیهقی ).
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا؟خاقانی.چو شیخی فوطه پوشیده برون شد
چو رندی دردنوشیده درآمد.خاقانی. || چادر نگارین یا چادر خطدار، و لغةً سندی است. ( منتهی الارب ). ج ، فُوَط. ( از اقرب الموارد ).
ترکیب ها:
- فوطه باف . فوطه بافی. فوطه پوش. فوطه دار. فوطه ربا. فوطه فروش. فوطه کردن.فوطه نان. رجوع به هر یک از این کلمات شود.