فوطه

معنی کلمه فوطه در لغت نامه دهخدا

فوطه. [ طَ / طِ ] ( معرب ، اِ ) معرب فوته. ( فرهنگ فارسی معین ). لُنگ. ازار. بستن. بستنی. ( از یادداشتهای مؤلف ) : و از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک. ( حدود العالم ).
ای نهاده به سر اندر کله دعوی
جانْت پنهان شده در فوطه نادانی.ناصرخسرو.بر تن خویش تو را فوطه کرباسی
به که بر خاکت دیبای سپاهانی.ناصرخسرو.سوی حوض آمدند نازکنان
گره از بند فوطه بازکنان.نظامی. || جامه ای که از سند آرند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). نوعی پارچه است : هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توزی یا شبستری یا ریسمانی یا دست کار که فوطه است. ( تاریخ بیهقی ).
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا؟خاقانی.چو شیخی فوطه پوشیده برون شد
چو رندی دردنوشیده درآمد.خاقانی. || چادر نگارین یا چادر خطدار، و لغةً سندی است. ( منتهی الارب ). ج ، فُوَط. ( از اقرب الموارد ).
ترکیب ها:
- فوطه باف . فوطه بافی. فوطه پوش. فوطه دار. فوطه ربا. فوطه فروش. فوطه کردن.فوطه نان. رجوع به هر یک از این کلمات شود.

معنی کلمه فوطه در فرهنگ معین

(طِ ) [ معر. ] (اِ. ) نک فوته .

معنی کلمه فوطه در فرهنگ عمید

۱. لنگ.
۲. [قدیمی] دستار.

معنی کلمه فوطه در فرهنگ فارسی

( اسم ) فوته . یا فوطه نان . پارچه ای که بالای خوان می اندازند .

جملاتی از کاربرد کلمه فوطه

جامه فوطه چه پوشی چو مگس پر به هر خوان چه گشایی ز هوس
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید جمع بر تارک خورشید ستارهٔ سحری
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود وز دماغ آب همی رفت و زمین تر میشد
فوطه یزدی به قاری بخش ای تاجر ز لطف ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش
سرو از کشمکش باد خزان آزادست بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
نشستم دوش در کنجی که سازم سر کل را به زیر فوطه پنهان