فهه

معنی کلمه فهه در لغت نامه دهخدا

( فهة ) فهة. [ ف َهَْ هََ ] ( ع ص ) مؤنث فَه . || ( اِمص ) درماندگی به سخن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( مص ) فراموش کردن چیزی را. ( منتهی الارب ). رجوع به فَه شود.
فهه. [ ف ِ هََ / هَِ ] ( اِ ) چوبی که کشتی بانان بدان کشتی رانند. پاروی کشتی. ( فرهنگ فارسی معین ).
فهه. [ ف َ هَِ ه ْ ] ( ع ص ) درمانده به سخن. ( منتهی الارب ). رجوع به فَه و فهیه شود.

معنی کلمه فهه در فرهنگ معین

(فِ هَ یا هِ ) (اِ. ) چوبی که کشتی بانان بدان کشتی رانند، پاروی کشتی .

معنی کلمه فهه در ویکی واژه

چوبی که کشتی بانان بدان کشتی رانند، پاروی کشتی.

جملاتی از کاربرد کلمه فهه

قومی گفتند: بر سخن گفتن توانا بود، اما نمی‌گفت، از بهر آنکه او را نهی کرده بودند از آن، و می‌خواستند که آن سه روز بکلیت با عبادت اللَّه تعالی پردازد، و دلیل بر این قول آنست، که زبور می‌خواند و تهلیل و تسبیح می‌کرد و بوی خطاب آمد: «وَ اذْکُرْ رَبَّکَ کَثِیراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکارِ». و قومی گفتند، سخن با مردم نمی‌توانست گفت، که زبان وی دربسته بودند، بعقوبت آن که بعد از مشافهه فریشتگان، سؤال کرد و آیت خواست.
و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و بمشافهه پیغام داد درین معانی بمشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدّتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه‌ها آوردند بمناظره‌ در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت‌ . وصینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال. و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آن یبغو و یکی از آن طغرل و یکی از آن داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه‌ و دهستان‌ بدین سه مقدّم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود وصینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان‌بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند، یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد . و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت‌ کرد و تحریر آن من کردم‌، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامه‌ها نبشتند از سلطان و این مقدّمان را دهقان‌ مخاطبه کردند.
دل عطّار خون بُد آخرِ کار وز آنجا نافهها آمد پدیدار
«امروز کار ملک چون بواجبی‌ بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد، و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه بازنموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا باد شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف‌ از خزائن اطلاق کردن‌ و بخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام‌ نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاح وی و لشکر و رعیّت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف‌ است در نیکو داشتی هرچه تمامتر؛ و در گشادن وی خللهای بزرگ تولّد کند. تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد، آنگاه ایزد، عزّذکره، آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود، باذن اللّه، عزّوجلّ‌ . و چون برین مشافهه واقف گردد، بحکم خرد تمام که ایزد، عزّذکره، او را داده است و دیگر ادوات بزرگی‌ و مهتری دانیم که ما را معذور دارد، درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است، روا ندارد که یاد کند، که وی، یدیم اللّه نعمته علیه‌، چنان نبشت‌ که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آن خود. و از ایزد، عزّذکره، توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد، بسر برده آید، انّه خیر موفّق و معین‌ .»
خداوند عالم باعتقاد نگرد نه بکردار . و ایشان را بطارم بردند. امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت خلوت کرد درین باب. خواجه بزرگ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، خراسان و ری و گرگان و طبرستان همه شوریده‌ شده است؛ و خداوند بوالحسن عبد الجلیل را با لشکر از گرگان بازخواند و مواضعت گونه‌یی‌ افتاد با گرگانیان و صواب بود تا بوالحسن بر وجه گونه‌یی‌ بازگردد. و پسران علی تگین ما را نیم دشمنی‌ باشند، مجاملتی‌ در میان بهتر که‌ دشمن تمام. بنده را آن صواب می‌نماید که عذر این جوانان پذیرفته آید و عهدی کرده آید، چنانکه با پدر ایشان. گفت: نیک آمد، بطارم باید رفت و این کار برگزارد. خواجه بزرگ و خواجه بونصر بطارم آمدند و نامه پسران علی تگین را تأمّل کردند، نامه‌یی بود با تواضعی بسیار، عذرها خواسته بحدیث ترمذ و چغانیان که «آن سهوی بود که افتاد و آن کس که بر آن داشت سزای وی کرده شد. اگر سلطان معظّم بیند، آنچه رفت در گذاشته آید تا دوستیهای موروث تازه گردد.» و پیغامها هم ازین نمط بود. بونصر نزدیک امیر رفت و بازگفت و جوابهای خوب آورد سخت با دل گرمی. و رسولدار رسولان را بازگردانید. و مسعدی‌ را نامزد کرد وزیر برسولی و کار او بساختند و نامه و مشافهه‌ نبشته شد. و رسولان علی تگین را خلعت وصلت دادند. جمله برفتند. و صلحی بیفتاد و عهدی بستند، چنانکه آرامی‌ بباشد، و والی چغانیان را بمیان این کار درآوردند تا نیز بدو قصدی‌ نباشد.
گفتند: شرط آنست که با اهل خود مباشرت کنی در حال طهر و نشان حمل آنست که سه روز سخن با مردم نتوانی گفتن، مگر اشارتی بدست یا بسر و زبان، هم چنان بجای بی‌خرس و بی‌مرض. بعضی علماء گفتند: آن زبان بستن وی از سخن با مردمان عقوبتی بود که رب العالمین بوی خواست که بعد از آنکه بمشافهه با فرشته سخن گفته بود آیت و علامت میخواست. قومی دیگر بعکس این گفته‌اند و آن آنست که: زکریا (ع) از رب العزت قربتی و عبادتی خواست تا آن بجای آرد شکر نعمت اجابت دعا را، رب العزّت وی را فرمود که جملگی خویش سه روز در کار عبادت و تسبیح و ذکر ما کن، و با مردم سخن مگوی، آن ترا شکر نعمت است و پذیرفته ما.
مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد که در مشافهه او را بریده اند زبان
اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فائده از تأمّل کردن این بجای آید، ان شاء اللّه تعالی.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامه‌ها و مشافهه‌ها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان می‌باید نشستن و آرزوی او به لقیه‌ای از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت، چنانک گویی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه به تماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و به لطایف مشافهه‌ی او از رنج روزگار برآسود و به ترنّم زیر، زبان حال می‌گفت و می‌سرایید: