معنی کلمه فلک در لغت نامه دهخدا
فلک. [ ف َ ل َ ] ( ع اِ ) چرخ. گردون.سپهر. ج ، افلاک ، فُلُک. ( منتهی الارب ). جای گردش ستارگان. ج ، افلاک ، فلک [ ف ُ ل ُ / ف ُ ]. ( اقرب الموارد ). مجموع آسمان به عقیده قدما. ( فرهنگ فارسی معین ). آسمان. چرخ. گردون. سپهر. سماء. از بابلی پولوکو . ( یادداشت مؤلف ) :
هفت سالار کاندرین فلک اند
همه گرد آمدند در دو و داه.رودکی.یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.رودکی.فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.منجیک ترمذی.ز گردش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی پرخاک شد.فردوسی.به بالای او تخت را شاه نیست
به دیدار او در فلک ماه نیست.فردوسی.یکی خوب پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.فردوسی.با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.عنصری.کمینه عضوی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مِه از کیوان.عنصری.فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.عنصری.و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. ( تاریخ بیهقی ).
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست
کاین حصاری بس بلند و بی در است.ناصرخسرو.چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.ناصرخسرو.بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد.ناصرخسرو.فلک نه ای و بقدر بلند چون فلکی
عُمَرنه ای و به عدل تمام چون عُمَری.امیرمعزی.گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.؟ ( از کلیله و دمنه ).گر به اندازه همت طلبم