معنی کلمه فلج در لغت نامه دهخدا
در به فلجم کرده بودم استوار
در کلیدان اندرون هشتم مدنگ.علی قرط اندکانی.دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.رودکی.
فلج. [ ف َ ] ( ع اِ ) گزند. ( منتهی الارب ). || نیمه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج ، فلوج. || جوی خرد. ( منتهی الارب ). رجوع به فُلُج شود. || ( مص ) فیروزی و رستگاری یافتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || قسمت کردن. || دونیم ساختن. || زمین شکافتن بجهت زراعت. || خراج بریده واجب کردن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به فلوج شود.
فلج. [ ف َ ل َ ] ( ع اِ )جوی خرد. ج ، افلاج. || ( اِمص ) گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش ، یا عام است. || ( مص ) فالج زده گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) کجی پای. ( فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عوام فارسی زبانان ، فالج ، بیحسی دست و پای. فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بیحسی استعمال میشود، در زبان عرب به معنی کجی پاهاست و آن را که بدین عیب معیوب باشد «افلج » گویند، مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده است : الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب ، و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج.
- فلج اطفال ؛ بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی ؛ از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهنده عضلات پلک فوقانی. استرخاء جفن اعلی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فلج شدن . رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی ؛از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فلج کردن . رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن . رجوع به فلج گردیدن شود.
فلج. [ ف ِ ] ( ع اِ ) نیمه و نصف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج ، فلوج. ( منتهی الارب ). || پیمانه معروفی است ، و نیز پیمانه ای است که به سریانی «فالغ» گویند. ( از اقرب الموارد ). پیمانه ای است. ( منتهی الارب ).
فلج. [ ف ُ ]( ع اِمص ) پیروزی و رستگاری. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ماه. ( اقرب الموارد ).