فغفور

معنی کلمه فغفور در لغت نامه دهخدا

فغفور. [ ف َ ] ( اِ مرکب ) پادشاه چین را گویند هرکه باشد. ( برهان ). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است ، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. ( یادداشت مؤلف ). بغپور. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین.فردوسی.نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.فردوسی.بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم.فردوسی.روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.فرخی.گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.منوچهری.قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو،فغفور پرده دار.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 40 ).چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین.اسدی.کمین بنده اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.سوزنی.باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.سوزنی.دین سره نقدی است به شیطان مده
یاره فغفور به سگبان مده.نظامی.خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.نظامی.نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.نظامی. || گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود :
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.ناصرخسرو.ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.نظامی.
فغفور. [ ف َ ] ( اِخ ) نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. ( برهان ). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکُر برادر اشک سیزدهم است. ( حاشیه برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232 ).
فغفور. [ ف َ ] ( اِخ ) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامه فردوسی چنین آمده است :
که فغفور خواندیش وی را پدر.

معنی کلمه فغفور در فرهنگ معین

(فَ غْ ) (اِمر. ) نک بغپور.

معنی کلمه فغفور در فرهنگ عمید

لقب پادشاهان چین.

معنی کلمه فغفور در فرهنگ فارسی

فغپور، بغپور:مرکب ازفغ یابغ بمعنی خدایابت وپوربه معنی پسر، پسربغ، پ سرخدا، لقبی که درقدیم به پادشاهان چین داده اند
پادشاه چین را گویند هر که باشد . لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است .

جملاتی از کاربرد کلمه فغفور

بگفتا پری‌دخت فغفور چین یکی باغ دارد چو خلد برین
شد بلند اقبال اقبالش بلند از عشق تو با بلند اقبال او فغفور چه خاقان چه
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
درستست دیگر به نزدت خبر که فغفور شه راست این بوم و بر
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
یکی از مقیمان آن بارگاه فرو گفت در گوش فغفور شاه
اگر تو جرعه‌ای از جام جم به دست آری هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
اثر کرد در سام و فغفور، می برآورده گلنارشان هر دو خوی
ز فغفور پرسید و وز لشکرش به ناگه سخن گفت از کشورش