معنی کلمه فغ در لغت نامه دهخدا
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.منجیک.کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.فرخی.گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.عنصری.فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟اسدی.یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.اسدی.ترکیب ها:
- فغاک . فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. ( از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.ابوالفتح بستی.
فغ. [ ف َغ غ ] ( ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش. ( منتهی الارب ).