معنی کلمه فعل در لغت نامه دهخدا
گر از جهل یک فعل خوب آیدی
مر او را ستاینده بستایدی.بوشکور.سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.بوشکور.هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق.منوچهری.آن فعل بد او در سر وی پیچید. ( تاریخ بیهقی ).
نخست فاعل ، پس فعل وآنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار.ناصرخسرو.فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گویی محمدی و علی.ناصرخسرو.تابگفتاری هر باریکی نخلی
چون بفعل آئی پرخار مغیلانی.ناصرخسرو.به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافراز کرده کیفر.ناصرخسرو.ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو.نظامی.فعل بد کار بی خرد باشد
هرچه عاقل کند نه بد باشد.مکتبی نیشابوری.فعل را در غیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند.مولوی.هرچه از فعل ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم. ( گلستان ).
درآن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول.سعدی.در عفو باز است و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک.سعدی.هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری.اوحدی.- بدفعل ؛ بدکار. بدکردار.
- زهره فعل ؛ مبارک. خجسته. شادی آور و یا به کنایت زیبا :
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشیدفر.مسعودسعد.- نکوفعل ؛ مقابل بدفعل. نیکوکردار. خوب کردار :
نام نیکو را بگستر، شو بفعل خویش نیک
تات گوید این نکوفعل آنکه او آوا کند.ناصرخسرو.- نیک فعل ؛ نکوفعل. خوب کردار :
مرد دانا نیک فعل و چرخ نادان بدکنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست.