معنی کلمه فعال در لغت نامه دهخدا
فعال. [ ف َ ] ( ع اِ ) دسته تبر و تیشه و جز آن. ج ، فُعُل. || کرم و جوانمردی. || کردار نیکو یا در خیر یا در شر هر دو استعمال کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بفتح اول برای فاعل مفرد است و اگر فاعل بیش از یک باشد بکسر اول آید: هم حسان الفعال. ( از اقرب الموارد ) :
فعالش مایه خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیا.منوچهری.نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبه این گو فسانه را.شاکر بخاری.آن را که ندانی نسب و نسبت و حالش
وی را نبود هیچ گواهی به فعالش.ناصرخسرو.کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچش فعال پسندیده نیست.سعدی ( بوستان ).- بدفعال ؛ بدفعل. بدکار. گناهکار :
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیاربرهانها.ناصرخسرو.- خورشیدفعال ؛ درخشان. آنکه نورو بهره اش بهمه میرسد، مانند خورشید :
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال.فرخی.- دشمن فعال ؛ آنکه کارش بدشمنان ماند. دشمن کردار. ماننددشمن :
ندانم چون تو در عالم دگر دوست
اگرچه دوستی دشمن فعالی.سعدی.|| ( مص ) نیکویی یا بدی کردن. ( منتهی الارب ).
فعال. [ ف َ ل ِ ] ( ع اِ فعل )امرست یعنی بکن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
فعال. [ ف َع ْ عا ] ( ع ص ) بسیار کننده. کاری. پرکار. ( فرهنگ فارسی معین ) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.منوچهری.- عقل فعال ؛ عقل دهم. عقل فیاض. روح القدس.( از فرهنگ فارسی معین ) :
غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.ناصرخسرو.- فعال مایشاء ؛ فعال مایرید. رجوع به این دو کلمه شود.