معنی کلمه فسوس در لغت نامه دهخدا
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.ناصرخسرو. || سحر و لاغ. ( برهان ). افسوس. ( فرهنگ فارسی معین ). استهزاء. مسخره. ریشخند. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.فردوسی.یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.عنصری.اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.منوچهری.ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.منوچهری.خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟اسدی.کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس.اسدی.چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس.اسدی.باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصه اصحاب رقیم.ناصرخسرو.کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس.نظامی.چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.نظامی.دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.حافظ.- پرفسوس ؛ پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.فردوسی.سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.نظامی. || دریغ و حسرت و تأسف. ( برهان ) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.فردوسی.که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج.فردوسی.جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.فردوسی.به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.عنصری.منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس.اسدی.- بافسوس ؛ متأسف. بادریغ :
به لشکر چنین گفت بیدار طوس