معنی کلمه فسق در لغت نامه دهخدا
دور ازفجور و فسق و بری از ریا و رو
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی !منوچهری.تا به پیشت یکی دگر فاسق
پیش بهتر رَوَدَت ْ فسق و فجور.ناصرخسرو.زاهد خود را از ظلمت فسق و فساد... برهانید. ( کلیله و دمنه ).
به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است.خاقانی.زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس اینهمه چیست داوری ؟خاقانی. || کار بد. گناه. || زنا. ( فرهنگ فارسی معین ). زناکاری. ( منتهی الارب ).
- فسق و فجور ؛ کار بد. گناه. ناپارسایی. ( فرهنگ فارسی معین ).
فسق. [ ف َ س ِ ] ( ع ص ) بیرون آینده از راستی. ( منتهی الارب ).
فسق. [ ف ُ س َ ] ( ع ص ) مرد پیوسته تباهکار بی فرمان ناراست کردار. ( منتهی الارب ). دائم الفسق. ( اقرب الموارد ). یا فُسَق ؛ ای فاسق و این صیغه مانند لُکَع و خُبَث اختصاص به ندا دارد. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).