معنی کلمه فسان در لغت نامه دهخدا
آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه
چرخ فلک دولت منصور فسان باد.فرخی.چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان.فرخی.علم بیاموز تا عالِم یابی
تیغ گهربار شو که منْت ْ فسانم.ناصرخسرو.در آفرینش برنده بود خنجر او
نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر.مختاری غزنوی ( دیوان ص 203 ).جز حلق مخالفان نشاید
مر تیغ ترا فسان دیگر.سوزنی.بادام دو مغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.انوری.در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.خاقانی.شمشیر هدی تویی که مریخ
شمشیر ترا فسان ببینم.خاقانی.خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 352 ).خلق او مستغنی از اوصاف خلق
خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟قاآنی.- فسان زدن ؛ تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن : سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند.( سندبادنامه ). رجوع به افسان شود.
|| افسانه و حکایت. ( از برهان ) :
جهان سربه سر چون فسان است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس.فردوسی.رجوع به افسان و افسانه شود.