فزاک. [ ف َ ] ( اِ ) فرق سر و کله سر. || ( ص ) پلید و مردار و پلشت. ( برهان ). فژاک.فژاکن. فژاگین. پژاگن. فزه. فژه. ( حاشیه برهان چ معین ). پلید. چرکن و چرک آلود. ( آنندراج ) : همانا که چون تو فزاک آمدم دگر چون تو ابله فغاک آمدم.اسدی.
معنی کلمه فزاک در فرهنگ معین
(فَ ) (ص . ) نک فژاک .
جملاتی از کاربرد کلمه فزاک
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار