فزاک

معنی کلمه فزاک در لغت نامه دهخدا

فزاک. [ ف َ ] ( اِ ) فرق سر و کله سر. || ( ص ) پلید و مردار و پلشت. ( برهان ). فژاک.فژاکن. فژاگین. پژاگن. فزه. فژه. ( حاشیه برهان چ معین ). پلید. چرکن و چرک آلود. ( آنندراج ) :
همانا که چون تو فزاک آمدم
دگر چون تو ابله فغاک آمدم.اسدی.

معنی کلمه فزاک در فرهنگ معین

(فَ ) (ص . ) نک فژاک .

جملاتی از کاربرد کلمه فزاک

گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
زد کلوخی بر هباک آن فزاک شد هباک او به کردار مغاک