فریادی

معنی کلمه فریادی در لغت نامه دهخدا

فریادی. [ ف َرْ ] ( ص نسبی ) مظلوم و دادخواه. ( آنندراج ).

معنی کلمه فریادی در فرهنگ فارسی

۱ - منسوب به فریاد ۲ - فریاد خوان .

جملاتی از کاربرد کلمه فریادی

چو چشم او بر آن مه منظر افتاد از او آهی و فریادی در افتاد
آنقدر سر تا به پا صورت فراقش خوانده‌ایم پای تا سر همچو تار ساز فریادیم ما!
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ
از فیلم‌هایی که وی در آن نقش داشته‌است، می‌توان به فریادی در شب و مهمان سیزدهم اشاره کرد.
ز بود خود بفریادیم، زنهار! چه خوش بودی که بود ما نبودی!
از فیلم‌ها یا برنامه‌های تلویزیونی که وی در آن نقش داشته است، می‌توان به فریادی در جنگل، درون سپیدی، موجود و به ترتیب خروج از صحنه اشاره کرد.
به خاموشی سپندم گفت، در بزم پریزادی نرنجانی اگر در دل، گره داریم فریادی
دوش اسم دانه خال تو آمد بر زبان نشنوم از مرغ دل امروز فریادی دگر
صبح از من نمی‌کند یادی آخر ای مرغ صبح، فریادی!
زهره ام نیست که از دوست کنم فریادی از نزاری بشنو ناله ی زارم ای دوست
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم