فریادخوان

معنی کلمه فریادخوان در لغت نامه دهخدا

فریادخوان. [ ف َرْ خوا / خا ] ( نف مرکب ) کنایت از دادخواه و مظلوم باشد. ( برهان ) :
به فریادخوان گفت : فرمان تراست
مرا در دل است آنچه در جان تراست.نظامی.تویی یاری رس فریاد هر کس
بفریاد من فریادخوان رس.نظامی.نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان.سعدی. || نالان. در حال زاری. ناله کنان :
بزاری روز و شب فریادخوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.فخرالدین اسعد.بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.خاقانی. || استغاثه کنان. در حال استغاثه و طلب یاری :
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم ، دست فریادخوان.سعدی. || ( ق مرکب ) پر سر و صدا. فریادکنان. در حال فریاد زدن :
قضیبی زدندی بر آن استخوان
شدندی بر آن کله فریادخوان.نظامی ( اقبالنامه ص 191 ).

معنی کلمه فریادخوان در فرهنگ معین

( ~ . خا ) (ص فا. ) نک فریادخواه .

معنی کلمه فریادخوان در فرهنگ عمید

= فریادخواه

معنی کلمه فریادخوان در فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که طلب داوری کند داخواه مظلوم .

جملاتی از کاربرد کلمه فریادخوان

یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی
که ناچار چون در کشد ریسمان بر آرد صنم دست، فریادخوان
من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من
تویی یاری‌رس‌ِ فریاد هر کس به فریاد منِ فریادخوان رس
نه باران همی آید از آسمان نه بَر می‌رود، دودِ فریادخوان
ورچه فریادخوان شوند از تو هم به فریاد خود ترا خوانند
شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی در جان زار بلبل فریادخوان فکند
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت: باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
بسی گشت فریادخوان پیش و پس که ننشست بر انگبینش مگس
رنگ و بوی گل پدید آورده در بستان عشق غلغلی در بلبل فریادخوان انداخته