{quenching} [فیزیک] پدیده ای که در آن تکانۀ زاویه ای متوسط الکترون براثر میدان الکتریکی شدید کاهش می یابد {repression , repressing} [زیست شناسی] جلوگیری از رونویسی یا ترجمه در نتیجۀ اتصال فرونشان به ورزگر
جملاتی از کاربرد کلمه فرونشانی
بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم، دواتدار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی حقشناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفتهیی بر وی چنین مذلّتی رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکتهیی چند دیگر است که در آن نامهها میباید نبشت، بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیدهدار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفتهایم که ایشانرا میترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دلمشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.