فروشک

معنی کلمه فروشک در لغت نامه دهخدا

فروشک. [ ف َ ش َ ] ( اِ ) بلغور است و آن غله ای باشد که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند. ( برهان ). و از آن طعام کرده بخورند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بلغور. ( از فرهنگ اسدی ). رجوع به فروشه شود.

معنی کلمه فروشک در فرهنگ معین

(فَ یا فُ شَ ) (اِ. ) غله ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند، بلغور.

معنی کلمه فروشک در فرهنگ عمید

= بلغور

معنی کلمه فروشک در فرهنگ فارسی

غله ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند بلغور .

معنی کلمه فروشک در ویکی واژه

غله‌ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند، بلغور.

جملاتی از کاربرد کلمه فروشک

از ان هفت سه رفت سه قسم دیگر آنست که فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ تقسیمی لطیف و کرامتی عظیم، هرگز از جهانیان هیچ کس از مولی این شرف و کرامت نیافت که این امّت یافت، رقم اصطفائیّت بر همه کشید، آن گه بکرم خود ابتدا بظالم کرد تا آن ظالم خجل نگردد، دل گیرد و امید تازه دارد. همانست که جای دیگر فرمود: التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ... طبقات گزیدگان یاد کرد و نظام نیکان این امّت پیوسته عرضه کرد و ابتدا بکمینه ایشان کرد: التائبون هر چند گنهکاران‌اند از کرده خود پشیمان‌اند و بتن فروشکسته و بدل اندهگنان‌اند، عذر خواهان و عفو جویانند، مصطفی علیه الصلاة و السلام فرمود: عرضت علیّ ذنوب امّتی و ما یلقی بعضهم من ظلم بعض فسألت اللَّه الشفاعة فاعطانیها
ز بیم نازکی خوی یار نوسفر من جرس فروشکند در گلو فغانش و لرزد
قرص قمر به کاسۀ گردون فروشکست از خوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
شوریده‌ام معافم بگذار تا بلافم مه را فروشکافم با نور مصطفایی
خانه‌ای که هرگز هیچ جبار مخلوق را چشم در آن نیاید، مگر که باز شکوهد و رعب زند و فروشکند، و هیچ پرنده‌ای زیر او نتواند که گذرد، و وحش کوه بآن رسد أمن شناسد، آرام گیرد. و اگر همه خلق جهان در آن خانه روند، جای یابند.
او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
شرع را نیست بی تو فروشکوه خلق را نیست بی تو پشت و پناه
نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود، و به غایت سرد بود، و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده. چون همه شب سرما بود، و تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد، مگر خاطرش آتشی طلب کرد. پوستینی دید، در پشت اوفتاده، و در خواب شد. چون از خواب درآمد روز روشن شده بود، و او گرم گشته بود، بنگریست. آن پوستین، اژدهایی بود با دو چشم.
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز به می‌ فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ و بنزدیک ایشان کنیزکانی فرو داشته چشمان و فروشکننده چشمان، عِینٌ (۴۸) فراخ چشمان‌اند.