معنی کلمه فروزنده در لغت نامه دهخدا
- فروزنده خاور. رجوع به مدخل فروزنده خاور شود.
|| رونق دهنده :
که ای نامور پور شاه جهان
فروزنده تخت شاهنشهان.دقیقی.فروزنده مجلس و می گسار
نوازنده چنگ باگوشوار.فردوسی.که جاوید بادا سرافراز شاه
همیشه فروزنده تاج و گاه.فردوسی. || درخشنده و تابنده و نوردهنده. ( ناظم الاطباء ). درخشان. روشن. تابان :
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زرد گل.عنصری.به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوری است صافی و پاک.نظامی.به دستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری.نظامی.- فروزنده رو. رجوع به مدخل فروزنده رو شود.
|| ( اِ ) کنایت از خورشید باشد :
چو زرین شد این چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی.فردوسی. || نیز ماه و ستارگان را گویند :
همی تا برآید فروزنده هر شب
بر این آبگون روی گردون اخضر.فرخی.