معنی کلمه فرو نشستن در لغت نامه دهخدا
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.فرخی.میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. ( فارسنامه ابن بلخی ).
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش.سعدی. || برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن : بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. ( تاریخ بیهقی ). || پایین رفتن و خوابیدن آماس ، موج دریا و جز آن. || ته نشین شدن و درد گشتن. ( ناظم الاطباء ). || نشستن :
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.فرخی.گفتم که ساعتی به بر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.عنصری.