معنی کلمه فرهنگ در لغت نامه دهخدا
ای زدوده سایه ات ز آیینه فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.کسائی.ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.منجیک ترمذی.یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای.فردوسی.ببالا و دیدار و آهستگی
بفرهنگ و رای و بشایستگی.فردوسی.تو دادی مرا فر و فرهنگ و رای
تو باشی به هر نیک و بد رهنمای.فردوسی.ای از تو یافته دل و فربی شده
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.بهرامی سرخسی.فرهنگ دل شکسته وجود نزار.فرخی.ای امیر هنر وای ملک روزافروز
ای بفرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار.فرخی.نیست فرهنگیی در آن گیتی
که نیاموخت از شه او فرهنگ.فرخی.تو جاه و گنج ، ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ.عنصری.چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد.اسدی.مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزاو تیغ فرهنگ بی زنگ بود.اسدی.به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر.اسدی.به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
تویی در هر دو عالم گشته مختار.ناصرخسرو.زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته.خاقانی.کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ.خاقانی.ز فرهنگ خاقان و بیداریش
عجب ماند شه در وفاداریش.نظامی.جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ.نظامی.که ای استاد عالم ، مرد فرهنگ
غلط گفتی که باشد لعل در سنگ.نظامی.رایتان این بود و فرهنگ و نجوم