فرنج

معنی کلمه فرنج در لغت نامه دهخدا

فرنج. [ ف ُ رُ ] ( اِ ) خرطوم. لفج. پوزه. ( یادداشت به خط مؤلف ).پیرامون و اطراف دهان. ( برهان ) ( اسدی ) :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.( از کلیله و دمنه رودکی ).|| شاخ بزرگی که چون آن را ببرند شاخهای کوچک از اطراف آن برآید. ( برهان ).
فرنج. [ ف ِ رَ ] ( اِخ ) افرنج. فرنگ. افرنجه. فرانسه. ( یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرانسه شود.

معنی کلمه فرنج در فرهنگ معین

(فِ رِ ) (اِ. ) نیم تنة نظامی .
(فُ رُ ) (اِ. ) پیرامون دهان ، گرداگرد دهان .

معنی کلمه فرنج در فرهنگ عمید

نیم تنۀ نظامی.
= پوز
= فرهانج۱

معنی کلمه فرنج در فرهنگ فارسی

نیم تنه نظامی
( اسم ) پیرامون دهان گرداگرد دهان .
افرنج . فرنگ

معنی کلمه فرنج در ویکی واژه

نیم تنة نظامی.
پیرامون دهان، گرداگرد دهان.

جملاتی از کاربرد کلمه فرنج

سر فرو بردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر
شننت بها الغارات حتّی ترکتها و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
شیخ الاسلام گفت رضی اللّه عنه: که محمد بن سعید الفرنجی را پرسیدند که سفله کی است؟ گفت: او که اللّه پرستد بر بیم و امید. گفتند: پس چون پرستی؟ گفت: مهراللّه خود خدمت از من بارد لبعضهم:
دلاک تو نکو شد و گوشاسب فرنجک کفتور صبوری بغم اسطوره فسانه
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف ...که او کافری و اهل فرنج است
فرنجه چو دید آنچنان دست زور سپر بر کتف دوخت چون پر مور
الانی سواری فرنجه به نام هنرها نموده به شمشیر وجام
خری بد شراری خری بد طبیعت خری خفته بالای مفرنج و منظر
قدم تا نیاورده در ره عشق فرنجیه گرت بی‌قدم می‌شمارم
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ