معنی کلمه فرماندهی در لغت نامه دهخدا
دردستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی.نظامی.به فرمان بری کوش کآرد بهی
که فرمان بری به ز فرماندهی.نظامی.به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمان بران.نظامی.به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی.سعدی.بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی.سعدی.امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی.حافظ.- فرماندهی داشتن ؛ حاکم بودن. فرمانده بودن :
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری.سعدی ( بوستان ).- فرماندهی کردن ؛ فرماندهی داشتن. فرمان راندن :
در آن یک سال کو فرماندهی کرد
نه مرغی ، بلکه موری رانیازرد.نظامی.|| مقام و منصب هر فرمانده نظامی. رجوع به فرمانده شود.