معنی کلمه فرمانده در لغت نامه دهخدا
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری.سوزنی.ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت.نظامی.زنی فرمانده است از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان.نظامی.گر زر و گر خاک ما را بردنی است
امر فرمانده به جای آوردنی است.مولوی.ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.سعدی ( بوستان ).|| کسی که حکم را اجرا می کند. || سردار و امیر و پادشاه. ( ناظم الاطباء ). || در اصطلاح نظامیان ، افسری را گویند که یک یا چند واحد نظامی در تحت فرمان وی باشد: فرمانده گروهان. فرمانده گردان. فرمانده هنگ. فرمانده تیپ. فرمانده لشکر. فرمانده سپاه.